داستانی بسیار آموزنده
در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور
این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود
ادامه مطلب...
داستانک؛ سه پاکت نامه
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش
مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای
اسمیت
بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: «تغییر ساختار
بده.»
ادامه مطلب...
" شش حکایت از عبید "
مردی حجّاج را گفت که دوش در خواب چنان دیدم که اندر بهشتی. حجّاج گفت: اگر خوابت راست باشد، بیداد در آن جهان بیش از این جهان باشد
زشترویی در آینه به چهرهی خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد، غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید. چون از نزد او به در آمد، کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
ادامه مطلب...
گنجشک و آتش
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست...